بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

مبارزه با؟

ماشین سبز و سفیدشان را از دور تشخیص می دهم. در شیشه مغازه ای خودم را می بینم. قسمتی از موهایم از جلوی شال پیداست. کمی از گردنم هم بی اجازه بیرون آمده است. شالم را روی سرم طوری مرتب می کنم که هیچ مویی پیدا نباشد. به گردنم چشم غره می روم که بی اجازه بیرون است. عینک آفتابی را از چشمم بر می دارم. آفتاب اول کمی اذیت می کند ولی بعد عادی می شود. به خانم چادری که با دقت به تمام عابرین نگاه می کند نزدیک شده ام. چشم در چشمش می اندازم، به او لبخند می زنم و می روم.

پله های مترو را که پایین می آیم خودم را در شیشه یکی از مغازه ها می بینم. شالم را به جای اولش بر می گردانم. من واقعاً ارشاد شده ام!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد