بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

برای سیاوش



فکر کنم حسابی هاست که چیز برایت ننوشته ام.به قول اون دوست شاعر"حال ما خوب است،اما تو باور نکن".

روزهای بی رنگی ست سیاوش.بی رنگ و بی حس.

اول اینکه ما با همراهمان اول شدیم و ایرانسل را ول کردیم.

سیاوش نمی دانی چه غم سنگینی ست ناسپاسی.اینجا همه اش شده موش و گربه بازی.

شماره ها را پشت سر هم رد میکنم.زارا من ظهرها را تازگی ها به نظاره ی وجود مینشینم.

من تازگی ها سپاس را می آموزم.اما.اما دلم میگیرد از این همه نداشتن.

سیاوش من ناشکر" بدبختی های کوچکم" نیستم،اما دل ما را مرحمی کو؟

تازگی ها یاد گرفته ام که نگاه نینا را هم میشود خواند.تازه با او گهگاهی  پچ پچ هم میکنم.

او همه اش از زیبایی ای می گوید که من فقط حسش را میبینم نه خودش را.

راستی توی شهر آمدی پول خورد داشته باش! گویا قیمت انصافهای آدمیان خیلی کمتر شده.

اول از سلام از پول خورده ات می پرسند.

سیاوش تو همیشه از صبر میگفتی،پس کو آن همه روزهای بلند شکیبایی کنار آسفالت داغ احتیاج.منتظر نگاهی،تعارفی حتی.سلامی حتی.اصلا جواب سلامی حتی.

نه سیاوش اینجا قبیله ای نیست که تو آن را می ستادی.اینجا همه اش فقر است و خود آدمها.

.

.

.

دیگر از این همه صبر خدا هم خسته ام.کاش باز رنگین کمان می آمد.

وای که چقدر این روزها خوبند سیاوش.

دعایم کن.

منتظر همیشگی پاییزم.منتظر فرار از هرچه انتظار.منتظر سکه ی پنج تومنی،حتی کنار جوی خیابان.

باز منم همین جا منتظر.انتظار  پاییزی.منتظر تو.منتظر مهر.منتظر دلهره.

دیگه از دویدن دارم خسته میشوم.

تو دعا که یادت نمی رود.

منتظرم سیاوش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد