بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

زمزمه های رفتن من؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

آخ! که چقدر این روزها دم از رفتن می زنی، طوری که هر جا قدم می گذارم  به

 کرات می شنوم زمزمه رفتنت را که همه چه نجواکنان در گوش هم میگویند.

خوب، اگر می خواهی بروی برو. مطمئن باش در شهر من دیگر رسم  دلتنگی بر چیده شده است. برو، باکی هم نداشته باش از اینکه معنای عظیم دوست داشتن در دفتر خاطراتم رنگ ببازد و حقیر شود. اگر خسته ای از من برو، به تو حق میدهم چون این روزها همه خسته اند، همه بی حوصله و کلافه اند، همه در تلاطم روزمرگی پیوسته ی زندگی اسیرند. در شهر من دیگر کسی حوصله حدیث نفس گفتن هم ندارد چه رسد به آنکه حدیث دیگری بشنود، چه رسد به آنکه بخواهد عاشق شود و معشوق برگزیند!! نمان، رفتنت را بر ماندنت ترجیح میدهم، نه می خواهم به اجبار نگه دارمت و نه می خواهم به اکراه بمانی؛ زیرا رفته رفته هم خودت پوسیده تر می شوی هم مرا که دیگر تنم جای زخم تازه ای ندارد مجروحتر میکنی.

.

.

میدانی من هم اسیر شده ام و چند صباحی است که آسمان چشمانم بهاری است شاید اگر روزنه ای نور بیاید از بالا، آسمان دلم آبی شود و چشمانم پر از طراوت باران ...

راستی برو اینجا دیگر کسی دلتنگت نیست...!

نظرات 1 + ارسال نظر
فرناز یکشنبه 13 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 19:04 http://www.aftab-gardoon.blogfa.com

آخی عزیزم چقدر زیبا نوشتی
غمتو نبینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد