بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

احساس میکنم دلم بیشتر میخواد حال و روز آدمای اطرافمو درک کنم.

احساس میکنم دلم میفهمد حال آن عاشقی که معشوقش از کف رفته و او حتی نام معشوق را ، برزبان راندنش ، جایز نیست .

و آن  معشوقی که با مردی غیر از عاشق ، پیمان بسته ، در آغوش بیگانه ای به عاشق می اندیشد .

و آن عاشقی که با خود سخت می اندیشد که به معشوق ِِ به خانهء بخت رفته اش ، نیندیشد .

دلم می سوزد برای مرد مجردی که می اندیشد کاشکی عاشق می بود

و آن مرد متاهلی که می اندیشد کاشکی هرگز عاشق نمی شد .

آن دختری که در بستر تنهائی خویش ، در آغوش آن مرد رویائی  , بودنش را مجسم می کند .

و آن زن پا به سن گذاشته که در مبارزهء  با زمان ، به قیمت خیانت حتی ، به عیش ِ بی حصار می اندیشد .

آن مادر زیبا روی ِ تهیدست ِ بی پروا ، که تنش را به نان صغیرانش می فروشد .

یا آن دخترک زشت روی ، که آنقدر می ماند تا دلش در حسرت مطلوب و محبوب بودن ، در سینه بپوسد و یا برای فرار از فشار ِ جنون ، تن به هر بی سر و پا به رایگان بسپارد .

من دلم می سوزد برای آن مردم فریبی که از حقیقت برای موجه جلوه دادن باطل بهره می گیرد آنروز که مردم ِ کوچه و بازار ، نقاب از چهره اش برمی گیرند و طناب دار بر گردنش می نهند .

و آن خوشخیالی که میان آرزوها و واقعیت زندگیش ، دنیائی فاصله هست و او مشغول ِ مقایسهء مدام ِ رقمهای بلیط بخت آزمائی .

احساس میکنم دلم میفهمد حال آن شاگرد تنبلی که همیشه مورد سرزنش معلم و همشاگردی هایش قرار می گیرد و نمی داند که وجودش چقدر برای زرنگ تر بودن دیگران حیاتی ست .

و   آن بزهکار جاهل و غیرتی و سرخوش ، که همچون برگهای جوان سرزده از کندهء قطور ِ پوسیده و کرم افتاده ای ست و نگاهش هنوز در نگاه ِ متبسم دختری سیه چشم و سپید موی ، گره نخورده است .

یا آن دیگری که با زنان بسیار خوابیده اما با یکی شان حتی یکبار ننشسته .

و آن مردمی که سرنوشتشان ، به دست پر توان خود ، رقم نمی خورد ، بلکه به رسم سنت از پدر برایشان به ارث می رسد و یا دست هاشان ناتوان است یا که مصلحت دیگران در آن است .

و آن پیرمرد فرتوتی که مجال چشیدن ِ طعم خوش ِ بسیاری از نعمتهای الهی را هرگز نیافته است .

یا آن بیمار طاعونی مطرود و بی گناه که شرنگ درد می نوشد و مرگش فرا نمی رسد .

و یا آنکس که وسعت خوبی هایش را اطرافیانش درک نمی توانند کرد .

یا مردی که ناموسش در آستانهء فرو غلتیدن به پلشتی دامان است و در رگهای غیرت او ، معجون ِ چای ِ سرخ ِ تازه دم ، دود غلیظ سیگار ِ بی فیلتر و نشئهء رخوت انگیز ِ تریاک ، در جریان .

من دلم می سوزد . . .

من دلم می گیرد . . .

. . . و برای . . .

. . . و برای . . .

. . . آری آری ، داستان بسیار است .

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:32

نیمای کوچولو تصمیم بگیر آدم بشی تو قشنگ می نویسی قشنگ حرف می زنی قشنگ عاشق می شی ولی قشنگ زندگی نمی کنی دلم برات می سوزه نه به این خاطر که دخترم به خاطر اینکه تو پسری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد