بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

این امروز برام اتفاق افتاد.

سوار تاکسی شدم و روی صندلی عقب کنار مردی که کیف سامسونت بزرگی روی پایش گذاشته بود نشستم.

کمی جلوتر یک نفر دیگر هم سوار و تاکسی تکمیل شد. خیابان مثل همیشه شلوغ بود و ماشین ها به کندی حرکت می کردند.

یاد کارهایی افتادم که باید انجام می داد. در ذهنم شروع کردم به مرتب کردن برنامه ها و قرارهایم...

صدای زنگ موبایل راننده تاکسی بلند شد و رشتۀ افکارش را پاره کرد.

 

راننده: "الو؟ سلام. خوبی آقا؟... ممنون. بعله... بعله، (با خوشحالی) هفتۀ پیش فارغ شد... الحمدالله... بعله... دو قلو!... باور کن! دو تا دختر! ما که اصلا فکرشم نمی کردیم... بعله خوبن، الحمدالله. والله نه هنوز (با صدایی غصه دار)... هنوز مرخص نشده... راستش چی بگم؟... نه، مساله این نیست... با تو که رودربایستی ندارم، راستش پول بیمارستان رو ندادم هنوز... یعنی... چطور بگم؟... (اشک در چشمهایش حلقه می زند) ندارم که بدم... تا ندم نمیذارن مرخص بشه... راستش هزینۀ بیمارستان خیلی شد، تو که بهتر می دونی وضع ما چطوریه... (بغض می کند)... نمی دونی مادر زنم چه چیزهایی که بهم نمی گه... خب حق هم داره... (گریه اش می گیرد) من دلم برای خانومم می سوزه... اون بیچاره چه گناهی داره که باید این وضع رو تحمل کنه... باورت می شه چهار روزه ندیدمشون؟ شب و روز مسافرکشی می کنم بلکه پول بیمارستان جور بشه... (چند لحظه سکوت. اشکهایش را پاک می کند)... نه، ممنون. خودم یه کاریش می کنم... می دونم می دونم... نه تو خودتو به زحمت ننداز... هر طور شده جورش می کنم... مرسی زنگ زدی... ببخشید ناراحتت کردم... قربانت... حتما... خداحافظ.

 

راننده گوشی را می گذارد و به سرعت با گوشۀ آستین اشکهایش را پاک می کند.

سکوت ناراحت کننده ای بر فضای کوچک تاکسی حکمفرما شده. مسافران که صحبت های او را شنیده اند عمیقاً در فکر فرو رفته اند... چه رنجی می کشد این مرد.

 

"مرسی آقا من همین بغل ها پیاده می شم... چقدر بدم خدمتتون؟"

"قابل نداره... ۲۰۰ تومن"

 

تاکسی می ایستد. من که روی صندلی نشسته بودم پیاده می شود. دست در جیب می کنم. یک دویست تومنی بیرون می آورم و به سوی راننده دراز می کند. یک تراول پنجاه  هزار تومانی را بصورت تا شده زیر دویست تومانی پنهان کردم. راننده ابتدا لحظه ای مکث می کند و سپس با نگاهی تشکر آمیز آنرا می گیرد.

مرن خوشحال و راضی از کمکی که کرده به سمت پیاده رو می روم. امیدوارم  که بقیۀ مسافران هم همینکار را بکنند البته در حد توانشون.

هر سه نفر دیگر هم تا جایی که می توانند به راننده کمک می کنند: هشت هزار، ده هزار و پانزده هزار تومن.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
فرناز یکشنبه 13 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 19:10 http://www.aftab-gardoon.blogfa.com

یعنی جدی جدی اینکارو کردی؟!
اگه واقعی بوده پس تو فوق العاده ای نیما جونم. فدات شم الهی
ببین همینه که می گم نمی فهمم چی نوشتی چون نمی دونم واقعیت داره یا نه!

آره دروغ که ندارم بگم الانم یعنی امروزم بی پولم!!!!!!!!

مریم دوشنبه 14 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 13:11 http://mariamaria.blogsky.com

اگه این کار را انجام داده باشی یعنی خیلی باحالی.
ای شالله جبران بشه.
ای ول

بهار شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 19:54

من یه بار این موضوع واسم پیش اومد. میدون فاطمی. منم احساساتی شدم و حقوقمو که همون روز گرفته بودم دادم به یه مسافر. ازم آدرس گرفت که بهم برگردونه الان ۳ سال میشه. متاسفانه من فقط چوب دلمو خوردم . بعد که به موضوع و اتفاقاتو حرفا فکر کردم دیدم اون مسافر فقط اخاذی کرد. دقیقا شبیه داستان تو بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد