بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

خبر خبر نسخه ۲۰۰۷ شنگولو منگولو ....... خودم نوشتم !!!!!!

سلام . آقا ما از همین بچه گیمون هی داد میزدیم که باباجان این داستان شنگول و مُنگُل و تپه ی انگور ، تحریف شده و به این صورتی که تا حالا همه خوندند و دست به دست به شما ها رسیده نیست! نخیر مگه کسی حرف ما رو گوش میکرد.گوش نمیکرد دیگه! حالا که این صفحه رو در اختیار ما گذاشتند میتونم قضیه واقعی داستان رو براتون بگم تا از تمامی حقایق پرده برداری شه. و از این به بعد داستان اورجینالشو برای بچه های گلتون تعریف کنید. .حالا پس به داستان واقعی شنگول و مُنگُل و تپه ی انگور گوش کنید.

توی یه ده قشنگ و سر سبز یه خونه ی چوبی وجود داشت که مال یه خانم ببعی بود.

این ببعی خانم سه تا بچه داشت به نام های شنگول و مُنگُل و تپه ی انگور . این سه تا بچه، خیلی شّر بودن. یه روز که داشتند مثل همیشه فضولی میکردند ، دست مُنگُل  با چاقو برید و همونجور اَزَش خون میپاشید بیرون.ننه ببعی ما هم نگران شد و سریع لباساشو پوشید که بره پی طبیب.

البته همونطور که داشت لباس می پوشید به بچه های زبون نفهمش میگفت که :(( باز وقتی من دو دقیقه رفتم بیرون ، در رو باز نکنید ها، که باز این اراذل محله میریزن تو خونه تیکه تیکتون میکنن ، مخصوصا همون ارذله ی معروف ، آقا گرگه ! من در رو قفل میکنم ها ، تا وقتی خودم نیومدم و دستای سفیدمو! نشونتون ندادم در رو باز نکنید، نِمِدُنُم حرفام تو اون مُخای پوکتون فرو رفت یا نِه ؟!))

که بچه ها با هم گفتند((بَع!)) یعنی بـــَــعله!

 خلاصه اینو گفت  و دوید بیرون و شانسش تو این سهمیه بندی بنزین سریع ماشین گیرش اومد و رفت به طرف شهر.

بچه ها هم کمی پای کامپیوترشون  NEED FOR SPEED زدن تو  رگ و تا چند دقیقه ای خونه آروم بود . از دست مُنگُل هم هموجور خون میرفت و اصلا عین خیالش نبود. اما یه دفعه در به صدا در اومد.تق تق ! بچه ها دویدن پشت در . تپه ی انگور زودی میخواست در رو باز کنه که شنگول بهش گفت هو یَرِه کجا میری مگه ننه نگفت اول وایستید تا دستای سفیدمو! نشون بدم بعد در رو باز کنید؟! ...... تپه ی انگور گفت راست میگی ها! عجب گوسفندیم من!

بعدش بچه ها با هم گفتند (( بـَــــع ؟)) یعنی کیه کیه در میزنه در رو با لنگر میزنه؟ و آقا گرگه گفت منم منم مادرتون.در رو باز کنید بینَم!

بچه ها دوباره بلند و یکصدا گفتند:((بَع بَع ! )) یعنی اگه مردی دستاتو نشون بده ببینیم ؛ که آقا گرگه یک دستشو از زیر در آورد تو و مثل زغال سیاه بود! و این باعث شد که مُنگُل در جا کُپ کنه.

بچه ها خشمگین شدند و بلندتر گفتند : (( بـــَــــــــع!)) یعنی خودتی داداش! برو ما رو فیلم نکن ؛ ما خودمون محمد رضا گلزاریم! دستای مادر ما سفید و ظریفه ، مثل تو وحشتناک نیست!

آقا گرگه هم عصبانی شد و با خشم گفت عجب بچه های گوسفندی هستید شما، میگم در رو باز کنید ! بچه ها هم مثل همیشه گفتند: (( بـــَع!))یعنی گوسفند خودتی حیوون ! درست حرف بزن بی ادبِ بی تربیت، ارذله ی اوباش!

آقا گرگه دیگه نتونست طاقت بیاره و با یک حرکت جان کلودی در رو از وسط به دو شقه ی مساوی تقسیم کرد! مثل سیبی که از وسط کرم خورده باشَدِش! بعدش هم پرید تو خونه دنبال بچه ها، تپه ی انگور که از همه کوچیکتر و زرنگتر بود زودی دوید پشت میز تلویزیون قائم شد. ولی گرگ بی انصاف شنگول و مُنگُل رو خورد و یه آبم روش! ( نویسنده ی داستان میخواسته اونا درسته خورده بشن که اگه بعداً خواستن از شکم گرگه در بییان، زنده در بیــان ! )

خلاصه گرگه این دو تا رو خورد و رفت رو تخت ببعی خانم لم داد و به خواب رفت.تپه ی انگور هم سریع پرید با تلفن به موبایل مامانش زنگ زد که مامان اگه آب دستته بریز رو زمین و بدو بیا که شنگول و مُنگُلتو خوردن! مامانش هم که دیگه به هیچی جزء رسیدن به خونه فکر نمیکرد سریع دوید به سمت خونه.وقتی رسید خونه، دید همه همسایه ها جمع شدن دم خونه و دارن به آقا گرگه که راحت لالا کرده بود نیگاه میکنن ولی جرات نجات دادن بچه ها رو نداشتند!

خانم ببعی که این وضعو دید به رگ غیرتش بر خورد و رفت سریع یه چاقو از تو آشپزخونه برداشت و با یک آی نفس کش گفتن، افتاد به جون شکم آقا گرگه! ولی بس که هُل کرده بود ، چاقو رو همونطور عمودی فرو کرد تو شکم گرگه.بعله دیگه از قضا چاقو رفت تو سر و شکم شنگول و مُنگُل و خوناشون پاشید رو در و دیوار.یک وضعی شده بود که بیا و ببین ...همه جا خون پاشیده بود.تپه ی انگور داد زد :(( بـَــــع!)) یعنی مـــــــادر جان ! چَه کُوار مِه کُنی؟!  تو که کشتیشون مادر شکوه !!!!!

خلاصه اومد ثواب کنه ، کباب کرد( که البته این کباب در پشت صحنه ی این داستان توسط نویسنده خورده شد) یعنی زد و دو تا بچشو که نویسنده ، خیرِ سرش  می خواسته سالم از تو شکم گرگه دربیاره رو  کشت! و  گرگه  هم با همون بچه های تو شکمش رو به خاک سپردند و هفت روز و هفت شب براشون عذا گرفتند.پس از این داستان نتیجه میگیریم که طلاق اصلا چیز خوبی نیست .چون اگه بابای شنگول و مُنگُل مادرشونو طلاق نمیداد الان آقا گرگه جرات نمیکرد که بیاد دم خونه و بچه ها الان زنده بودن.پس همگی بیایید دست در دست هم  ریشه  های طلاق رو از خاک بکشیم بیرون !!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد