بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

یه خاطره از مشهد رفتنم ترو خدا بخونین باحاله!!!!!!!!!!!۱

(اینو یادم اومد)...یه روز که رفته بودم حرم امام رضا اینا...نشسه بودم با خودم افکار نیهلیستی نشخوار می کردم که یه هو دیدم کنارم شلوغ شد...بعد شلوغ تر شد تا جایی که مجبور شدم واسه اینکه نرم زیر دست و پا پاشم واسسم...حدس اولم این بود که لابد یکی تموم کرده و بنا به رسم و رسوم ملت ریختن یه تیکه از لباس بنده خدا رو بکنن واسه تبرک...جلو هم که نمیشد رفت...یه کم گذشت..ملت راه افتادن..منم با خودم گفتم حکما جنازه رو سر دست گرفتن...ولی خبری از جنازه نبود...دیگه اینقدر کنجکاو شده بودم که بفهمم چه خبره(باتوجه به این که اگه از یه چیز متنفر باشم فضولیه!)...آقا ملت میگفتن آیت الله بهجته یا نمیدونم بهلوله...موضو ۵ سال پیشه...منم که یه چیزایی شنیده بودم گفتم باید حتما صورتشو ببینم...البته یه صحنه ای هم بی تاثیر نبود اونم اینکه مردم ریخته بودن اون جاییی که شلوغ بود زمینو ماچ می کردن و یه دو تا زنم گریه میکردن اونم چه گریه ای (گولاخ)...خلاصه تو اون شلوغی که وصفش سخته خودمو رسوندم به زاویه مماس با حاجی که وقتی چهره شو دیدم(یه پیر مرد ۱مترو پنجاه سانتی تقریبا دولا با یه عصا با ۴ تا بچه مذهبی دور و ورش که مردم بنده خدا رو هل ندن-آخه ملت انگار ضریح متحرک دیده بودن..ها ولله)آقا تازه فهمیدم صورت نورانی یعنی که چه...واقعا میشد اینو حس کرد...یه آرامشی تو صورتش بود انگار بچه تو بغل مامانش خوابیده-یه شیر سیرم خورده- از اون موقع دیگه لازم نیست وصف آدمای نورانی رو بخونیم دیگه...یه پا مشاهده شدیم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد