بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

در کمال نا امیدی امیدوارم چون هنوز عاشقمو نفس میکشم؟!

۱۸سالم بود. سال کنکور. عاشقش شدم. 5 سال بود میشناختمش. زیبا بود. مهربون بود و صبور. هنوز بهش نگفته بودم. پسرخالش گفت سرطان خون گرفته. باز هم بهش نگفتم. میدیدمش ولی مثل بقیه. سلام میکردم مثل بقیه. حرف میزدم مثل بقیه. همه چیز تو دلم موند! میدونستم اگر بهش بگم فکر میکنه دارم ترحم میکنم. نمیگذاشت دیگه ببینمش. بعد از 9 ماه مرد! بهش نگفتم. سر خاکش گریه نکردم. خواهرش دفتر خاطراتش رو بهم داد. تو صفحه اولش نوشته بود: "و من عاشق شدم...!". عاشق شده بود. عاشق من. و بهم نگفته بود. مثل بقیه شده بود. میگفت اگه بهم بگه بعد از مرگش بهش وفادار میمونم. بهش نگفتم. بهم نگفت. عاشق مرد! عاشق مردم...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد