بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

بیا تو

به دلت باید رجوع کنی بیای تو

یه چیزی

یه چیزی ته دلم داره به هم میریزتم نمیدونم چیه نمیدونم چرا .حالم خوب نیست ماماینا رفتن بیرون شهر و من با این سانی ِ بد پیله موندم خونه ببین چه وروجکیه که من کاله ی سحر از خواب پا شدم  حس میکنم یه اتفاقی تو راه ِ .گیج و نگرانم

یه چیزی ته دلم  داره به هم میریزتم  نمیدونم چیه نمیدونم چرا .

بی ربط

خب یادم رفت  دیگه اِ ...وای به هر کی بگم بهم میخنده وای...چه آبرو ریزی ای... آدم کلاس داشته باشه بعد اصلا یادش نباشه مگه میشه؟وای ...دیدی چه خاکی به سرم شد حالا چی کار کنم ؟چرا اینجوری میشه؟چه افتضاحی ...وای نه...حالا جزوه ی دیروز و مگه کسی بهم میده؟وای از بس هی اومدن گفتن میشه جزوتو بدی منم گفتم نه شرمنده لازمش دارم ...حالا خودم...وای نه دارم دیوونه میشم...چه فاجعه ای از سر حماقت و شوک وارده به یکی از بچه ها اس ام اس دادم که من یادم رفت که دیروز کلاس بیام میشه جزوتو بهم بدی . حالا منکه میدونم جزوه که نمیده هیچی تازه کوس رسواییمونو هم میزنه .مطمئنم طی نیم ساعت گذشته نصف مملکت خبر دار شدن...وای بر من عصر که برم کلاس شدم مضحکه ی خلق اله...ای بابا ...چه اوضاعی داریم ااا حالا بیخیال دیگه، شد، چی کار کنم؟ دیشب به یکی که ازش خوشم میاد کلی اس ام اس دادم دریغ از یه جواب راستش دیگه توبه کردم که  از این کارا نکنم آخه به من چه که ملت بیجنبه ان حالا طرف با خودش میگه ببین من چه پخی ام که فلانی این همه اس ام اس داده همیشه همینجوره تا یکی رو تحویل میگیری هول میشه و میرینه به شخصیتت.  حالا واسه اینا هم دارم . نمیدونم چرا از تنهایی لذت میبرم و از اینکه با بقیه باشم متنفرم البته اینم بگم که اگه آدم یا آدمایی  پیدا بشن که شبیه خودم باشن و ویژگیهای  مشترک داشته باشیم  باهاشون رابطه ی خوبی برقرار میکنم ولی کسی نیست .الانم کلی کار دارم عصرم یه ۴ ساعتی کلاس .راستی تیم خان داداش بعد از ۲ برد باخت و حذف شد اونم از یه تیم ضعیف الان کارد بزنی خون هیچ کدوم از بچه هاشون در نمیاد من زنگ زدم دلداریشون بدم ولی اوضاع داغون تر از اونی بود که فکر میکردم .راستی تصمیم گرفتم عبادت کنم به قول یکی بدون معنویات ما نابودیم .درسته که سر از اسرار عبادت در نیاوردم و هنوز کلی سوال از درو دیوار مخم بالا میره ولی چه میشه کرد به خیلی چیزا فکر نکنی بهتره .به قول سهراب عزیز کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

بلاگ
 اصولا بلاگ گردی بهترین و تنها تفریحمه. انگاری دارم با این مردم زتدگی میکنم و با خنده هاشون شادم و با غصه هاشون غصه دار و...یکی دو سالی میشه وبلاگای مردم رو زیرو رو میکنم از پرشین بلاگ تا پست بلاگ و ...همه رو میخونم و به طور مداوم هم یه ۱۰ ۲۰ تایی میشن که همیشه منتظر اپشون هستم . و این کار من صدای  ملت رو در آورده چون همه با این کار مخالفن و میگن وقتتو تلف میکنیو به تو چه که مردم چی کار میکنن ..خب از این کار لذت میبرم از اینکه میبینم با بعضی ها یه نقطه اشتراکایی دارم و بعضی هام خیلی متفاوتن و برام جالبه افکارو سلایقشون.با قلم بعضی ها خیلی حال میکنم .و برام خیلی جالبتره وقتی میبینم از یه بچه ی ۱۲ ۱۳ ساله تا یه آدمی که ۴۰ ۵۰ سالشه همه دارن سعی میکنن که خوب بنویسن و مخاطبای خوبی داشته باشن .حرفایی که مردم توی بلاگاشون مینویسن رو شاید به نزدیک ترین دوستشونم نمیگن ولی من و تو میریم میخونیم و گاهی توی شادی و گاهی با غماشون شریک میشیم .وقتی درددلهای کسی رو میخونم که با ارزشترین چیزه زندگیشو به طرز وحشتناکی از دست داده  بدون اینکه بشناسمش با غصه هاش شریک میشم و بدون اینکه بدونه براش بغض میکنم یا کسی که  اون سر دنیا کفش و شلوار خارجی میپوشه سر کلاس خارجی ها  میشینه اما ترجیح داده دفتر خاطراتش رو  با دوستای هموطن ،هم خون و هم زبونش شریک شه لبخند میزنم یه حس خوب بهم دست میده .همیشه دوست داشتم بدونم این مردم دردشون چیه، تو دل و فکرشون چی میگذره. همیشه آرزوم بوده به مردم کمک کنم چه مادی چه معنوی .خیلی وقتا نشده ولی اکثر وقتا به دلاشون سر میزنم و این کا رو با لذت تمام انجام میدم
امروز یا فردا؟

راستش فکر میکنم که نصف بیشتر تشویشهای داغ ذهنم رو خودم به وجود میارم امروزمیگذره واسشم هیچ فرقی نمیکنه که من خوشحالم یا ناراحت چون دست اون نیست اون فقظ وظیفشه که بگذره حالا اینکه امروز اونایی که دوسشون دارم ترکم کردن یا ترکشون کردم یا خلاصه یه جوری نمیشه که با هم باشیم تقصیر امروز و دیروز نیست تقصیر من و بقیه هم نیست قانونشه وقتی به دلتنگی 24 ساعتیه این 3 4 ماه گذشته فکر میکنم میبینم ....بگذریم همیشه واسه احساسم یه ارزش خاص قائل بودم و حالا نمیخوام زیر سوال بره خلاصه اون روزا که گذشته ولی از الان به بعد مهمه خوبه که آدم گاهی دلش هوای بعضی چیزا رو کنه دلش تنگ بشه و یا گریه کنه آره خوبه اما فقط گاهی. داداشی نیست. رفته مسابقات فکر کنم الانم دارن بازی میکنن. این روزا هر کی سرش به کار خودشه و خونه آرومه اونقدر که صدای روشن کردن یه لامپ تو کل خونه میپیچه و شک میکنم که کلید و فشار دادم یا یه جای حساس رو ...خلاصه که از دیروز ها بهترم . نه درست نوشتم بهترم . الان غروبه یه غروب پاییزیه آروم و من کلی سرحال از دوشی که گرفتم و برد صبا باتری . بچه که بودم همیشه تابستونا خونه تنها بودم نه ماهواره داشتیم نه کامپیوتر. واسه همین کل سرگرمیم سینما و تلویزیون بود. یادمه یه روز بعداز ظهر بود که بعد از دیدن یه سریال که خیلیم دوسش داشتم مسابقه ی بسکتبال پخش شد چیزی سرم نمیشد اما همین جوری نشستم دیدم و نمیدونم چی شد که از روز تا الان تقریبا همه مسابقات رو میبینم شاید به خاطر همون آرامشی که غرقم میکنه و تا چند ساعت یا چند روز شارژم میکنه بچگیها گذشت و حالا هر موقع یاد اون روز میافتم به خودم میگم صدقه سریه اون همه انزوا یه آرامش نصیبم شد اصولا اهل ورزش نیستم اما تماشای بسکت یه چیز دیگس.

 دیشب خیلی اتفاقی یه جا خوندم که اگه میخوای احساس دلتنگی نکنی تا میتونی سر خودت رو شلوغ کن خیلی فکر کردم و دیدم واقعا همینه . میخوام این جمله رو به کار بگیرم البته اینقده کار دارم که اگه 24 ساعت به 104 ساعت تبدیل بشه من یکی که با وقاحت تمام بازم وقت کم دارم و نالم آسمونه پنجمه ولی باز با وقاحت تمام این همه کارو ول میکنم میچسبم به دیروزها و تا اشکم در نیاد که آروم نمیگیرم ولی فک کنم از این به بعد اینجوری نشه.نکه سر خوش باشم نه اما گاهی لازمه واسه دووم آوردن الکی خوش ودن رو به جون بخری و کوچه ی علی چپ رو واسه رسیدن به مقصد انتخاب کنی راستش درد زیاده اما وقتی بدتره که صاف دست بزاری روش اگه این روزا رو میگذرونم فقط به امید فرداست فرداهایی که منو به اونجایی که آرزومه برسونه از این همه تشویش رهام کنه و اگه تونست آدمم کنه اگه این روزا رو میگذرونم فقط به این امیده که از خجالت بعضیا در بیام بعضیایی که تموم دم و بازدمم بسته به حضورشونه به وجود ِ پر از بودنشون اگه این روزا رو میگذرونم فقط به این امیده که شاید یه روزی بیاد که اسم من رو پیشونیش خورده باشه و از همون روز به بعد یکی یکی آروزهای غبار گرفته ی دلم رو گرد گیری کنم و برای بر آورده شدن به خورشید و ماه بدم که بدن به خدا و خدا هم....

داغ ِ داغ

چقدر سعی میکنم جلوی این بغض لعنتی رو بگیرم اما ...این روزا فشار زمان از یه سمت و فشار بچه بازی های این روزگار مست و ملنگ از همون سمت داره لهم میکنه وشاید این بغض همیشه داغ و تازه  فریاد کنسرو شده ی وجودمه و چقدر سخته که ندونی چرا ندونی کجا میبرتت این سرنوشت. روزایی که میگذره خیلی حرفا داره هم واسه الان هم واسه ۱۰ سال بعد .خنده داره هر روز که میگذره بدتر میشم آره واقعا گریه داره . این چند روزه خیلی دوست داشتم اپ کنم ولی نشد وقتی مینویسم اونم توی جامدادی وجودم آروم میشم خیلی آروم . تا دیروز دردم خاطرات گذشته بود اما امروز دوس دارم که امروزو متوقف کنم با همه ی خوبو بدش. نمیدونم تا کی میتونم بنویسم حتی نمیدونم که میشه همه دغدغه های دلم رو بنویسم یا نه .این روزا روزای عجیبیه .حرف که زیاد باشه از چی و کجا گفتن میشه بدبختیه درجه یکم.این روزایی که میگذره روزای داغیه .گاهی اون قدر تنهایی بهم فشار میاره که از ته دلم آرزو میکنم کاش یه دوست فقط یه دوست ِ واقعی داشتم از اونایی که اصلن  و گرون و یه عمر برات کار میکنن  اما افسوس ....باید یه خورده استراحت کنم آره خیلی کلافه ام 

اعصاب خط خطی

هیچی بد تر از این نیست که از خواب وقتی پا میشی که مردم دیگه دارن سفره های ناهارشونو جمع میکنن وباز هیچی بدتر از این نیست که وقتی دستو رو نشسته موبایلتو چک میکنی میبینی پر از اس ام اسای یه دوست مزخرفه که از دوستی فقط اسمشو یدک میکشه

حالا این که میگن سال نکو از بهارش پیداس همینه. خدا به داد بعد از ظهرمون بشتابه بازم صبحو از دست دادم  اه خب دیگه بقیش باشه واسه بعدان

برای دوستانی که دیگه نیستن

میگذره و من نمیفهمم, میگذره و من نمیبینم میگذره و من انگار منجمد شدم

پارسال همین موقع ها بود من سیاوش,مریم, آرزو, بهاران و.... سیاوش که کابوس ِ روزُ شبم بود آی دلم میخواست روشو کم کنم یکی دو بارم این کارو کردم ولی با تقلب ولی بازم حال داد چون اونم واسه یه مدت کابوس ُ تجربه کرد. مریم ُ بیشتر توی راهرو میدیدم یه دختر ساده ُ بی غل و غش. آرزو ُ اکثرا موقع امتحان میدیدم سرش به کار ِ خودش بود جذاب بود و یکم مغرور اونم نه به خاطر خودش به خاطر موقعیت خونوادگیش . بهاران ...همیشه با هم بودیم با هم درس میخوندیم به هم اعتماد به نفس میدادیم خیلی از لحظه ها رو کنار هم بودیم. اون موقعی هم که تنها میشدم خیلی بهش فکر میکردم دختر آرومی بود خیلی آروم و حرف گوش کن.کم حرف بود و همین باعث شد که باهاش دوستی کنم .

پارسال همین موقع ها بود که هم ُ غممون مشترک بود که توی یه شهر بودیم توی یه هوا با هم نفس میکشیدیم و خیلی بیشتر از اینکه همدیگرو بیبینیم به هم فکر میکردیم ُهواسمون به کارای هم بود .هممون دغدغمون موفقیت توی اون امتحان بود وبس. پارسال همین موقع ها بود که آرزو میکردم به سیاوش برسم یا ازش جلو بزنم که آرزو میکردم که منو بهاران با هم قبول شیم آخه حس میکردم اون یکم کنده و نمیکشه و براش خیلی نگران بودم .

اما

گذشت ُ گذشت و امروز هر کدوم سر گردون یه شهرن واسه به دست آوردن آرزوشون. سیاوش یه جای خوب خیلی خوب جایی که من آرزوشو داشتم ولی باز مث همیشه سیاوش چون پولدار بود. آرزو اون ور دنیا و بهاران به همونی که میخواست رسید و تلاق گرفت. من ....هنوز اندر خم ِ یک کوچه ام, کوچه ای که انگار منو به اسارت گرفته. آره پارسال...پارسال؟ یعنی باور کنم که یه سال گذشت ؟ چه زود گذشت و چقد تنها شدم

. حاضرم یه بار ِ دیگه اون روزا ی پر از استرس رو تحمل کنم ولی با بچه ها با همون کابوس با همون فضولیا چه تنهام چقد حس بدیه که بقیه برن ُ تو جا بمونی. کلی از دوستام رفتن دوستایی که هر کدوم به فکر خودشون بودن ولی من همشونو دوس داشتم هنوزم دارم. نمیدونم تکلیف من چی میشه, نمیدونم حکمت اینکه جا موندم چیه, نمیدونم کجا سستی کردم که خوردم زمین و بچه ها رفتن و اون همه خنده و شادی رو هم با قدماشون همراه کردن. دلم پر میکشه واسه بچگیام واسه همون روزایی که هم بازیام هی عوض میشدن ُ کل ِ غصه خوردن من یه صبح تا بعد از ظهر بود انگار هر چی بزرگتر شدم سهم دیروز های زندگیم هم بیشتر شد و عوض دراز شدن دست و پام حسرتام قد کشید وچه تلخه که با یه دنیای کوچیک ِ بزرگ غصه و حسرت حتی گریه کردنم بلد نباشی

بچه نیستین اما یادتون هست

دوستتون دارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد